ما مسکّن های موقت بودیم، مرهمهای چندروزه که بعد از شنیدنِ درد و دلامون، از کنارِ زخمهای هم گذشتیم و فراموش کردیم که یک شبهایی همدیگه رو با غمهامون بغل کرده بودیم تا قوی بمونیم، نشکنیم، خشک نشیم...
ما باهم به دردهامون خندیده بودیم و آخرِ خندههامون سکوت کرده بودیم..
دیوونگی لابد همین بوده، که ندونیم بینِ دستهامون چقدر فاصلهست اما دلهامون چفتِ هم باشه و ریتمِ خندههامون مثل هم..
زود فراموش شدیم ولی رفیق، اونقدر که حالا وقتی حال همو میپرسیم واسمون مهم نیست کِی جواب میدیم، دیگه مهم نیست پشتِ خط میمونیم یا رد میکنیم تماسِ همو..
دیگه مهم نیست یه روزی آرزومون از تهِ دل خندیدن توی شهر بود و زیرِ گوش هم آروم حرف زدن ؛ دیگه هیچی مهم نیست جز اینکه فقط یک شبایی دلتنگِ درد و دل کردنهامون میشیم، دلتنگِ صدای هم که آرام بخش روحمون بود..
حالا که زخمهامون خوب شده بیشتر تنهاییم، اونقدر که حاضریم باز غصهدار بشیم تا همدمِ لحظههای ملال انگیزِ هم بشیم،اونقدر که دردِ زخمها رو به جون میخریم تا اونی که زخمهامونو میبنده تو باشی، بلکه ببینیم همو به بهانه غصه هامون..
اما واقعیت این نیست!
من به دلم میگم توام بگو:
«ما تنها امتدادِ غمهای بیرویه هم بودیم کههیچوقتدستهایمانبههم نرسید..»